آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

آرینا جونمی

آرینا طوطی شده

آرینا عسلمون این روزا طوطی شدی وهرچی خاله و بقیه میگن تکرار میکنی اینم از کلمات جدیدی که میگی :      مادادایو(شخصیت یه فیلم)           نادادایه        علیرضا                    عَییضا                                     مرضیه     &nb...
27 دی 1391

این مدت که گذشت

حالاجون دلم، برات بگم 15ام همونطور که گفتم اثاث کشی داشتیم واینقدر خسته شدیم که خدا میدونه به هر حال تموم شد ولی یه مقدار خورده وسایل مونده بود و هنوز کمی کار مونده بود که 16ام و17ام انجام دادیم وبابا 17ام یعنی یکشنبه شب با صاحب خونه قرار گذاشت وخونه رو تحویل دادیم،تو این دوروز منم یه پام خونه مامانی بود یه پام خونمون تا کارا تموم بشه در ضمن گفتم برات صبح 17ام هم واکسن 18ماهگی شما بود وکلا" منم که استرس کارا و واکس ن شما و...روزهایی جالبی نبود.    اون دو روز که تنهایی برای تموم کردن کارا میرفتم خونمون تمام خاطرات از وقتی که رفتیم تو اون خونه و تا عشقم اونجا بدنیا اومد و تمام اولینهاش اونجا بود میومد جلوی چشمم و بدو بد...
27 دی 1391

واکسن و چکاپ 18 ماهگیت

  سلام عزیز دلم ببخشید که اینقدر دیر اومدم و خاطراتت با تاخیر ثبت میشه خییییلی سرم شلوغ بود.    اول از همه واکسن 18 ماهگیت                    صبح 17ام شما رو بردیم برای زدن واکسن و منم که داشتم از نگرانی واسترس میمردم ،قبل از رفتن بهت استامینوفن دادم تا تب نکنی،ولی خیییییییلی گریه کردی و به هق هق افتادی واشک من و مامانیو در آوردی موقع زدن واکسن انگار فهمیدی فقط صدام میکردی دل منم که ریش ریش میشد متاسفانه این سری بابا نرسید که بیاد مجبور شدم بیام تو اتاق ،دفعات پیش پشت در اتاق بودم.واقعا"لحظه خیییییییییییییییییییلی بدی بود...
27 دی 1391

دلم گرفته دخترم

اول سلام به روی ماهت،اینجا جای خاطرات خوبه ولی من امشب حال و هوایی دارم که تا حالا سابقه نداشته و اینقدر دلم گرفته که فقط خدا میدونه.        میدونی الان پیشم نیستی و من نمیتونم بخوابم واشکام بند نمیاد .  میدونم الان پیش مامانی خوابی و داری خوابای نازمیبینی از بس که با داداییا  وخاله و بابایی ومامانی  بازی کردی میدونم خواب خوابی،ولی من امشبو  برای اولین بار بدون تو باید صبح کنم و این خییییییییییییییییلی سخته خییییییییییلی   انگار یه غم بزرگ رو دلمه وقتی نیستی دوست دارم این اسباب کشی لعنتی تموم شه،نمیدونم  چرا این دفعه اینقدر طول کشید دخترم خونه اینقدر شلوغ وبهم...
15 دی 1391

تولد دادایی

10 اُم دیماه تولد دادایی عبدالرضا بود،ما هم که از صبح به هوای باشگاه رفتن مامان رفتیم خونه مامانی (البته دایی علیرضا زحمت کشید واومد دنبالون)و شبم بابا اومد ودورهم بودیم ،ولی متاسفانه ازت عکس نگرفتم و فقط فیلم گرفتیم از بس که نمک نانای میکردیو اینقدر نمک شده بودی که فقط باید فیلم میگرفتیم.     راستی کیک هم نگرفتیم چون هممون مخصوصا" دادایی عاشق بستنی سنتی هستیم و به کیک علاقه ای نداریم،در نتیجه بستنی سنتی گرفتیم و دور هم بودیم.  به هر حال داداش عزیزم تولدت مبارک.      ...
13 دی 1391

باید بدونی

برات نوشته بودم که داریم اثاثامونو جمع میکنیم،چقدر دلم گرفته از    خونه ای که در اون به دنیا اومدی و اولینهای زندگیت در اون بود  ( گریهات و خندهات تاتی کردنا تا راه افتادنت وحرف زدنت و.......) باید بریم و من از طرفی خوشحالم واز طرفی ناراحت فقط چند روز دیگه بیشتر اینجا نیستیم و باید خداحافظی کنیم و بریم .   باید بدونی به خونه جدیدی نمیریم و برای مدتی میریم خونه مامانی وبابایی و مهمونشون هستیم چون بابا میخواد به امید خدا کاریو شروع کنه که به پول پیش خونه و بقیه سرمایمون نیاز داره و برای پیشرفت زندگیمون لازم بود که همچین کاری انجام بشه به امید اینکه بابا موفق بشه.    و دراین روز...
12 دی 1391

پایان 18 ماهگی

دردونه خونه ما،امروز روز ورودت به 19اُمین ماه زندگیت است .  چقدر زود این روزها میان و میرن و با وجود نازنین تو ما این گذر زمان رو بیشتر و بیشتر  حس میکنیم،این روزها با حرکاتت و رفتارت میفهمم که چقدر بزرگ شدی و وقتی بهت نگاه میکنم به خودم میبالم که چنین دختری دارم و غرق در شادی میشم وقتی که شادی و میخندی و بازی میکنی و...... و با اومدن دردونه ای همچون شما  خونمون عطر دیگه ای پیدا کرده و امیدوارم پدر و مادر خوبی برایت باشیم. همیشه سبز باشی قلب من .                              ممنونم خد...
12 دی 1391

یادم رفته بگم

دخملکم تقریبا"از 10 ماهگیت وقتی اتفاقی برات میفته مثلا" میخوری زمین و یا یه کار خنده دار میکنی،هر کی بهت بخنده میگی نه یعنی نخند اصلا" دوست نداری بهت بخندن به هیچ عنوانم کوتاه نمیای امروز وقتی داشتیم میرفتیم خونه مامانی تو پیاده رو دستتو گرفته بودم و راه میومدی که یه کوچولو خوردی زمین ویه خانوم که داشت رد میشد بهت خندید وشما شروع کردی بهش گفتی نه نه نه که نخند بنده خدا متوجه نشد و رد شد و شما همچنان برگشته بودی و بهش میگفتی نه نه خلاصه که داستانیه کسی بهت بخنده.                              &...
5 دی 1391

بازم کلمات جدید

آرینا جونم دیروز که خونه مامانی بودیم ساعت 4/30-5 داشتی باخاله مجله میدیدی وخاله بهت باروون نشون میده ومیگه باروون وشما میگی باوون  ساعت 7شبم داشتی بغل خاله عکسای موبایلشو میدیدی ونی نی بازی میکرده خاله میگه نی نی بازی میکنه وشما میگی بازی                    موقع برگشتن به خونه هم یاد آرمیتا دوست خوبت با مامان گلش بودم ساعت 11/30 که گفتم بگو آنا وگفتی آنا            بعد گفتم بگو آرمیتا و شما گفتی آتا آتا   بعدم که رسیدیم خونه عکس دوستای خوبمونو بهت نشون...
4 دی 1391